گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 


سعي مي کرد از من جلوتر حرکت نکند!

شهيد سيد محمدحسين محجوب

پدرم تعريف کرد: «روزي در خيابان با هم پياده مي رفتيم. من عمداً سرعت گام هايم را کم کردم، متوجه شدم سيد حسين نيز سرعتش را کم کرد تا از من جلوتر حرکت نکند. يعني او حتّي در قدم زدن با بزرگترها نيز احترام را رعايت مي کرد.» (1)

عذرخواهي

شهيد سيد محمدحسين محجوب

روزي با يکي از کارمندان اداره ي آموزش و پرورش بحث شان شد. وقتي به منزل آمد، متوجه ناراحتي سيد حسين شدم. وقتي علت را جويا شدم، موضوع را برايم توضيح داد. بعدازظهر آن روز با يکديگر به بازار رفتيم. بطور اتفاقي با همان کارمند برخورد کرديم. سيد به طرف او رفت و با خوشحالي با وي احوالپرسي کرد. او با يک عذرخواهي کار را تمام کرد. (2)

در جمع، تذکر نمي داد

شهيد سيد محمدحسين محجوب

اگر يکي از بسيجيان اشتباهي مي کرد،‌ براي حفظ آبرويش، مسأله را در جمع مطرح نمي کرد. يک روز بعد از اتمام کلاس اسلحه شناسي، يکي از بچه ها در کلاس ماند و مشغول نوشتن جزوه شد اين کارش موجب گرديد تا به نماز جماعت نرسد.
رحيم متوجه شد، وي را به اتاقي برد و فضيلت نماز اول وقت را بازگو نمود و در پايان گفت: «يادت باشد اول نماز بعد کار.» (3)

تشويق کودکان و نوجوانان به نماز

شهيد مرتضي شادلو

از منطقه که بازمي گشت، وقت نماز خود را به مسجد مي رساند و با صداي دلنشيني که داشت اذان مي گفت. اگر کودکان در وقت نماز به مسجد مي آمدند با حوصله و دقت نظر به آنها نماز را آموزش مي داد. براي کساني که نماز را ياد مي گرفتند، يک هديه تهيه مي کرد تا کودکان و نوجوانان ديگر نيز به اين امر تشويق شوند. (4)

در ناباوري به عيادت من آمد!

شهيد مهدي خوش سيرت

به بچه هاي رزمنده بسيار احترام مي گذاشت و در مقابلشان خيلي با ادب حرف مي زد و سعي مي کرد با نزديک شدن به بچه ها و شنيدن درد دلهايشان، مشکلاتشان را حل کند.
من نيروي ساده ي گردان پس از مجروح شدن در بيمارستان بستري شدم و در ناباوري تمام ديدم آقا مهدي به اتفاق کميل مطيع دوست با دستهاي باندپيچي شده که نشان از زخمي شدنش در عمليات شب پيش داشت براي عيادت من آمدند.
هيچگاه اين تواضع و فروتني اش را از خاطر نمي برم! (5)

نمي دانم چرا او را دوست دارم!

شهيد مهدي خوش سيرت

به نماز اول وقت و جماعت، عادت داشت. به همه سفارش مي کرد هر جا که هستيد نماز را اول وقت و به جماعت بخوانيد، باختران که بوديم جنب مسجد ترکان پيرمردي مغازه داشت که با انقلاب و اسلام ميانه ي خوبي نداشت، چهره و لبخند آقا مهدي و احوالپرسي هايش در پيرمرد تأثير گذاشته بود.
پيرمرد گفت: من اصلاً با شماها ميانه ي خوبي ندارم ولي نمي دانم اين يکي چطوري توي دلم جا گرفته، بي نهايت دوستش دارم، نمي آيد دلتنگش مي شوم.
از آقامهدي پرسيدم: چطوري اين پيرمرد را آرام کردي و در او تأثير گذاشتي؟
با لبخند مليح گفت: مسلمانها بايد اينطور باشند بايد آن قدر جاذبه داشته باشيم که دشمن هم ما را دوست داشته باشد. اگر به اين درجه رسيديم موفق هستيم.
بايد بر قلب دشمن تأثير گذاشت و پيروز شد و اگر جسم کسي را فتح کني هنوز شکست خورده اي! (6)

نظافت سرويس هاي بهداشتي!

شهيد مهدي خوش سيرت

هنوز فرماندهي گردان حمزه ي سيدالشهداء را برعهده داشت، شب بود و هوا سرد، حال خوشي نداشتم، دل بهم خوردگي ام مرا از چادر بيرون کشيد، همهمه و زمزمه ي خفيفي بگوش مي رسيد، به ساعتم که نگاه کردم، وقت نماز شب را نشان داد.
سوز عجيبي مي آمد، ميان آن همه لباس، سرما تا استخوان آدم پيش مي رفت. به طرف سرويس بهداشتي به راه افتادم و نوري ناچيز راه را روشن مي کرد. سر و صداي آب و جارو نشان از شستن سرويس ها مي داد، نزديک تر که رسيدم، باورم نمي شد، سلام کردم، به طرفم برگشت و نگاهش دلم را لرزاند از خودم خجالت کشيدم، آقا مهدي و وقت نماز شب، و فرماندهي گردان و نظافت سرويس هاي بهداشتي!
يک علامت سؤال بزرگ در ذهنم نقش بست، نفهميدم براي چي اين طرف آمده بودم، بي اختيار و بي خداحافظي به طرف چادرها، برگشتم. (7)

با دو دستش پول بيت المال را مي شمرد!

شهيد حسين املاکي

هر وقت که مبلغي از بيت المال را به همراه خودش مي آورد تا اگر نياز شد و ضرورت پيدا کرد، براي خريد ملزومات خرج کند يا نيروها اگر هزينه ي ديگري داشتند، در آن راه صرف بکند، پول ها را با هر دو دستش مي شمرد! علتش را پرسيديم. به ما مي گفت: مي خواهم، هر دو تا دستهايم شهادت بدهند که چقدر از بيت المال را برداشتم و چه طوري خرجش کردم. بعدش هم مي آيد و مي نشيند، از هزينه کرد عمومي، آن مقداري را که صرف شخصي خودش مي شد، برآورد مي کند و بعد، دست مي کند داخل جيب خودش و از پول شخصي اش، آن مقدار را به بيت المال برمي گرداند. (8)

به نام فرمانده مرا صدا نزنيد

شهيد حسين املاکي

نگاه همه به سوي حسين دوخته شد! مسؤول اطلاعات لشکر، ادامه داد:
- بله، درست حدس زديد و خوب شناختيد! امروز برادر املاکي مسؤول اطلاعات - عملياتِ محور يکم لشکر 25 کربلا است! اطاعت از او و همکاري صميمانه ي با او، بر همه ي شما واجب و ضروري است.
حسين که مات و مبهوت شده بود، از جايش بلند شد و گفت: برادر! من، خودم را لايق اين مسؤوليت نمي دانم! همان طوري ام که بارها گفتم، هستند کساني که خيلي از من قوي تر و لايق ترند. سابقه ي آن ها در تيپ هم از بنده بيشتر است! در ضمن، خوب بود قبل از آن که اين مطالب را در جمع بگوييد، بنده را در جريان کار مي گذاشتيد!
فرمانده پاسخ داد: بارها سعي کرديم که شما را قانع کنيم، اما نشد. لذا تصميم بر اين شد که با توجه به توانايي و سوابق و عملکرد و جهات ديگر شما که بر همه آشکار و روشن است، به شما تکليف کنيم که اين مسؤوليت را بپذيريد!
با شنيدن کلمه ي تکليف، سرجايش نشست و زانويش را در بغل گرفت. دقايقي بي صبرانه در سکوت سپري شد. همه منتظر عکس العمل حسين بودند. سرانجام بلند شد و رو به برادران حاضر در مقر کرد و گفت: برادران من! خدا مي داند که من براي اداي تکليف به جبهه آمدم و به همين خاطر، نيّت کردم به هر چي که فرماندهان من به من تکليف بکنند، عمل کنم!
سپس در همان حالي که اشک به دور چشمانش حلقه زده بود، آب دهان خود را قورت داده، ادامه داد:
- من، برادر شما هستم! من، کوچک شما هستم؛ من، مسؤول شما نيستم؛ هرگز من را به نام فرمانده صدا نزنيد! (9)

پي‌نوشت‌ها:

1. ردپاي عشق، ص 150.
2. ردپاي عشق، ص 153.
3. ردپاي عشق، ص 205.
4. سردار کوهستان، ص 56.
5. فاتح ماووت، ص 30.
6. فاتح ماووت، ص 40.
7. فاتح ماووت، ص 76.
8. شرح مجموعه ي گل، ص 186.
9. شرح مجموعه ي گل، صص 65-64.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.